زنی با لباسهای کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خوار و بار فروشی محله شد که نسبتاً شلوغ بود و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خوار و بار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان هاوس ، صاحب همان خواربار فروشی با بی اعتنایی ، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست که او از مغازه بیرون برود!
زن نیازمند ، در حالی که اصرار می کرد گفت :« آقا شما را به خدا ، به محض این که بتوانم ، پولتان را می آورم.» جان گفت نسیه نمی دهد.
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت :
"ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من!"
خواربار فروش با تمسخر گفت :«لازم نیست ، به حساب خودم . لیست خریدت کو؟ » لوئیز یا همان زن نیازمند گفت : اینجاست!
خواربار فروش با صدایی کنایه دار اضافه کرد:« لیست را بگذار روی ترازو . به اندازه وزنش ، هر چی خواستی ببر!"
لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در آورد و چیزی رویش نوشت آن را روی کفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت !!!
خوار و بار فروش باورش نشد . مشتری از سر رضایت خندید.
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد ،آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند !
در این وقت خوار و بار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است ! کاغذ ، لیست خرید نبود ، بلکه دعای زن بود که نوشته بود:
"ایخدای عزیزم ، تو از نیاز من با خبری ، خودت آن را برآورده ساز!"
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد ، لوئیز خداحافظی کرد و رفت.
نظرات شما عزیزان: